ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

زیباترین هدیه ی خدا

شیربن کاریای اخیرت

عکسها رو بعدا سر فرصت میذارم.پسر گلم تو تقریبا توی صحبت کردن از اکثر  هم سنات کمی جلوتری و زود به حرف افتادی و خوب یاد گرفتی.خیلی شیرین زبونی میکنی. شعر هم بلدی بخونی البته دست و پا شکسته:میگی: یه لوز آگا هرگوشه   لفت دنبال آگا موشه    بایسو بایسو کالت دالم     الان کلی نوشتم پاک شد  گریههههه   فکر کنم چون با گوشی هستم اینجوری میشه..پسرک نازم  تو توی صحبت کردن تقریبا از اکثر هم سنهات جلویی و خوب صحبت میکنی.  حتی دیت و پا شکسته هم شعر میخونی:یه لوز آگا هرجوشه لفت دنبال آگا موشه  بایسو بایسو کارت دارم....                  ...
21 شهريور 1394

عذر خواهی از پسرم

سلام پسر قشنگم.ببخش مامانی من تقریبا یک سال وبلاگت رو رها کردمواقعا معذرت میخوام یه کمی درگیر کارای روزمره بودم دیگه فرصت آپ گردن نداشتم .ولی سعی میکنم از این به بعد واقعا زود به زود بیام.حیفه اینجا رو متروکه بذارم.اللن تو ماه شهریوریمیازدهم همبن ماه تولدت بوددوسالگیت تموم شد.مبارکت باشه عشقم.پسر شیرین زبونم دوستتدارم                                
21 شهريور 1394

ایلیا و بستری شدن در بیمارستان

سلام پسرم. همین الان کلی مطلب برات نوشته بودم پاک شد متاسفانه رمضان امسال بدترین رمضان عمرم بود چون  تو یک هفته تو بیمارستان بستری بودی. تقریبا یک هفته بعد تولد بابایی مصادف با 93/11/16 در بیمارستان بستری شدی اسهال خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی شدید داشتی و عفونت در مدفوع و خونت بود.حالت خیلی بد بود به دستای کوچولوت سرم وصل بود. از شدت اسهال باسنت انقدر وحشتناک سوخته بود که ضجه میزدی. الهیییییییییی بمیرم هنوزم یادم میوفته اشک تو چشمام جمع میشه. تازه توی سونوگرافی مشخض شد کمی سنگ کلیه م داری دیگه امیدی به بهبودیت نداشتیم انقدر که وضعت خراب بود. دکترت میگفت تابحا...
16 مرداد 1393

تولد بابایی

سلام پسرکم. 11 تیر ماه مصادف با 5 رمضان تولد بابا رضا بود و من به مناسبت تولدش یه مهمونی کوچولوی افطاری گرفتم تا ی روز خاطره انگیز رو براش ثبت کنیم. آخه بابای خوبیه خیلی زحمت میکشه برامون. ما ههم باید یه جوری از زحماتش قدردانی کنیم دیگه. مگه نه؟؟؟؟؟؟:) تو زیاد همکاری نکردی باهام خیلی خستم کردی. اشکم در اومده بود.کلی کار داشتم تو هم آویزونم بودی دایم آخر سر زنگ زدم مامانم اومد کمکم. پسرم اینجور مواقع یه کم همکاری کردن بد نیستا تا اونجایی که یادم بود از بعضی چیزا عکس انداختم از بقیه ش وقت نشد خخخخ هههههه  کیک تولد بابایی: هندونه ی کیکی: سالاد توپی: رولت نون پنیر سبزی گردو: میوه...
16 مرداد 1393

عکسهایی که یادم رفته بود بذارم

سلام آلوچه ی مامان بازم بابت تاخیرم معذرت میخوام خودت که میدونی تقصیر خودته که ماشالله خیلی شیطونی یه چندتا عکس تو گوشیم بود یادم رفته بود بذارم الان میذارم اینجا خیلی کوشولو بودی شاید 4-5 ماه داشتی   ...
16 مرداد 1393

برده بودیمت آتلیه

پسرکم ما تو رو توی اردیبهشت ماه بردیم آتلیه روزش رو دقیق دقیق یادم نیست ولی فکر کنم ده اردیبهشت بود شایدم دو سه روز این ور اون ور   ...
27 خرداد 1393

اندر احوالات این روزای ما

سلام پسرک شیطونم. ببخشید که این روزا نمیتونم وبلاگتو زود به زود آپ کنم آخه شما خیلی شیطون شدی و من نمیتونم دیگه کارایی که دوست دارمو انجام بدم .(البته بین خودمون بمونه ها اعتیاد به وایبر و نینی سایت هم یکی از دلایلشه ) خلاصه که الانا دیگه شبها که تو میخوابی تو رو میذارم رو تختت و میام تو پذیرایی و کارامو انجام میدم تا صبحش راحت باشم. البته هنوز جارو برقی رو نمیتونم بکشم و دیر به دیر جاروی اساسی  میزنم خونه رو بخاطر اینکه جنابعالی از جارو برقی میترسی و وقتی روشنش میکنم گریه میکنی.روزایی هم که جارو برقی میکشم زحمت نگه داری شما میوفته گردن بابایی و بابایی حواستو پرت میکنه تا من جارو بزنم. کارایی که بلدی: دعوامون میکنی.میگه عههه...
27 خرداد 1393